دیر و دور



حالِ خراب مثل گردِ خاکِ نرم، آرام روی تنِ آدم می نشیند. یک موقع چشم باز می کنی می بینی از فرق سر تا نوکِ انگشتِ پایت، خاکِ نرمِ کوره راه زندگی نشسته و تو بی خیال فقط آب دهانت را تف می کنی بیرون که این ماده ی تلخ و چسبنده بیشتر از این راه نفست را نبندد. عمیق نفس می کشی، محکم سرفه می کنی و باقی راه را آرام قدم می زنی. با خاکِ نرمِ چسبنده ای که نمیدانی از کجا آمد، چطور نشست و تا کجا قرار است همراهت باشد.


تهش اینه که رو کنی سمتش، سرت رو بندازی پایین و آروم بگی اینم نبود. اون لبخند بزنه که یعنی من بهت گفته بودم، نگفته بودم؟ تو این پا و اون پا کنی. اون بفهمه چه مرگته. دستشو باز کنه. تو خودت رو پخش کنی توی آغوشش. گریه کنی. دست بکشه سرت، بگه تو مالِ منی، فقط من، میفهمی؟ تو بگی هوم. بگی دلم تنگه خدا جون. بگه می دونم، من همه چیز رو می دونم. تو آروم بشی از این که اون همه چیز رو می دونه. بگی از این به بعد هر چی تو گفتی، قول مردونه. اون لبخند بزنه و بگه اگه بازم زدی زیر قولت برگرد، صد بار هم اگه زدی زیر قولت برگرد. تو صدا دار گریه کنی.
پ.ن:
استغفرالله ربی و اتوب الیه

باید کتابفروش باشی که بفهمی چه لذت عمیقی داره وقتی ساعت یازده شب یه دختر کوچولو با پدرش بیاد کتابِ سرمگس بخره و موقع رفتن، همینطوری که دستش توی دست باباشه و داره میره، سرش رو برگردونه که موهای خرماییش بریزه روی شونه ش و نمکی بگه عمو خداحافظ.


دلم برات تنگ شده بود اما چرا الان اومدی؟ وسط این همه کار .

پ.ن:

درست همان وقتی که حدسش را هم نمیزنی آوار می شود روی سرت. مثل دیدن یک آشنا بین شلوغی شهر، مثل پیدا کردن یک نامه ی قدیمیِ عاشقانه لای دفتر حساب و کتاب، وسطِ یک جلسه ی مهم و رسمی، مثل سرماخوردگی، مثل همه ی چیزهای خوب دنیا، مثل مرگ .


توسعه و مبانیِ تمدنِ غربِ آوینی رو با زندگی در عیش، مردن در خوشیِ نیل پستمن مخلوط کنید و بهش قرعه کشیِ شرلی جکسون و ابلهِ داستایوفسکی رو اضاف کنید . میشه سریال بلک میرور .

پ.ن:
برای قسمت دومش حتما یه کمی هم دنیای قشنگ نویِ آلدوس هاکسلی رو با همه ی اون کتاب هایی که گفتم ترکیب کنید. نوش

انگار کن کوه آتشفشانی سال ها خاموش، سرد و فوران نکرده که تا نوک قله اش را شهرداری خراش داده، پله چیده و جا به جا سطل آشغال فرو کرده اما کسی تُفش را توی سطل آشغال ها نریزد! جمعشان کند و یک جا بریزد روی قله که صدای جلیز بدهد و کیف کند!

پ.ن:

بازیچه ی کودکان کویم کردی (مولوی)


چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم .

دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آماده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت . همه آمده بودند. شلوغ بود. مادر گریه نمی کرد. من ولی تا صبح هی گریه کردم و بیدار نشدم. مدام از خودم می پرسیدم کی این همه بزرگ شدی داداش کوچیکه .


چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم .

دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آمده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت . همه آمده بودند. شلوغ بود. مادر گریه نمی کرد. من ولی تا صبح هی گریه کردم و بیدار نشدم. مدام از خودم می پرسیدم کی این همه بزرگ شدی داداش کوچیکه .


اولین بار بین شیارهای انگشت اشاره ی دست چپم پیداش کردم و چون یک لباس سفید بلند تنش بود خیلی طول کشید تا متوجه شوم کسی که دارد داد میزند "آهای، من اینجام" دقیقا کجای این سرزمین پهناور انگشتی نشسته.


انگشت هایم را کرده بودم توی گوشم که صدای بوق ماشین ها را نشنوم. همین طور که محکم فشار می دادم صداش همه ی گوشم را پر کرد.

نرم بود صداش.

انگشتم را گرفتم جلوی چشمم. پیداش نکردم. با ذره بین نگاهش کردم. داشتم دنبالش می گشتم که دیدم یک گوشه نشسته و دارد ریز ریز می خندد.

نرم بود خنده هاش.

از آن روز با هم دوست شدیم. گاهی انگشتم را توی آب می کنم که بتواند همه ی آن خیس های سرد را ببیند. یا وقتی می روم پارک انگشتم را می کنم توی چمن ها و می گویم نفس عمیق بکش. وقتی می خوام اذیتش کنم انگشتم را میکنم توی ظرف عسل و وقتی می خوام قلقکش بدهم انگشتم را می کشم روی پوست درخت کاج. آن قدر می خندد که اشک هاش در می آید.

اشک هاش هم نرم است. مثل خنده هاش و صداش.

شما هم امتحان کنید. شب ها قبل از خواب گوشتان را بگیرید و یک جایی وسط آن سکوت مخملی، بگردید دنبال صدایی که می گوید آهای، من اینجام.

 

مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.

مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و یک جزیره بدون هیچ انسانی. سال ها می گذرد. تو از شدت تنهایی کلافه می شوی . داد می زنی. با مشت می کوبی به آب شور دریا. باز هم سال ها می گذرد و بالاخره یک کشتی پر از آدم از آن دورها سر و کله اش پیدا می شود. تو از شدت خوشحالی گریه می کنی. سوار کشتی می شوی و همه دلشان به حالت می سوزد. تا نیمه شب کنارت می مانند و حرف می زنی و حرف می زنند. وقتی همه رفتند، وقتی همه خوابیدند. شیرجه می زنی توی آب و شنا می کنی. شنا می کنی. شنا می کنی. به جزیره می رسی. از فرداش دوباره منتظر کشتی، هی داد می زنی، هی مشت می کوبی به آب شور دریا و هی کلافه می شوی از شدت تنهایی.

مثل وقتی تو می آیی. بعد از این همه سال نیامدن. من پشت دیوار پنهان می شوم. تو مدام نگاه به ساعتت می کنی. من آب دهانم را آهسته قورت می دهم. تو بالاخره خسته می شوی و می روی. من از پشت دیوار بیرون می آیم، می ایستم سر جای خالی ات و آه می کشم.


ساعت از دو و نیم هم گذشته. فردا ساعت نه قرار دارم اما قرار ندارم. پلکم سنگین نمی‌شود. خوابم را فروخته‌ام به یک کوه فکر و خیال. مخاطبین گوشیم را زیر و رو می‌کنم بلکم یکی از این شماره‌ها پر رنگ‌تر از بقیه شود که یعنی بیا به من پیام بده اما نمی‌شود. می‌روم سراغ آدم‌های مجازی. تمام پیام‌رسان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، چند تا پیام هم می‌نویسم و ارسال نمی‌کنم و سر آخر ناامید می‌شوم از آدم‌ها. حجم اتاق را انبوه تاریکی گرفته. سیاهی مثل خاک، مثل شن می‌ریزد روی سرم، می‌ریزد توی گلوم، می‌ریزد توی چشم‌هام . چشم‌هام را می‌بندم. به این فکر می‌کنم که لابد یک نفر یک جایی از این عالم دلش بدجوری شکسته که این حجم از بی قراری آوار شده روی سرم. همین که قصد می‌کنم بگویم خدایا ببخش متوجهش می‌شوم. تمام مدت اینجا بوده. خجالت می‌کشم از در به در زدنم. هیچی نمی‌گم. نه مثل همیشه با بغض می‌گویم یا ایها العزیز، نه می‌گویم انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی، نه می‌گویم یا اله العاصین. هیچی. فقط خیره می‌شوم به انبوه تاریکی اطرافم و اشک هام گرد می‌شود و سیاه می‌شود و سر می‌خورد پایین و بوی خاک نمناک می‌پیچد توی اتاق. 


بوی عرق بدن هایی که می چرخند و وای حسین می گویند و سینه می زنند برای من خوش تر از عطر یک میلیون و هشتصد هزار تومانی شماست، دوستِ عزیز!

پ.ن:

"از محلی که بوی بدن انسان را بده خوشت نمی آید؟ چون پاهای خودت هیچ وقت بو نمی دهد؟ از عبادتگاهی که بوی انسان را می دهد، برای انسان ها ساخته شده است و درونش انسان ها هستند بدت می آید؟ واقعا که افکار پاریسی در کله ات داری. این عطر جوراب ها مرا با خودم روبرو می کند. به خودم می گم که ارزش من بیشتر از همسایه ام نیست. بوی خودم را حس می کنم، بوی ما را حس می کنم، و بنابراین احساس بهتری پیدا می کنم."

موسیو ابراهیم | اریک امانوئل اشمیت


پلکم را که روی هم می گذارم شروع می شود. سیل فکر و‌ فکر و ‌فکر. انگار که پشت سدی از بی خیالی جمع شده باشند و همین حالا که بعد از ساعت ها کار و گرفتاری سرت را روی بالش گذاشته ای سد شکسته باشد و تو غرق شده باشی. فکرهای تو ‌در تو، بدون سر رشته، بدون نتیجه، بدون اقدام، فکرهای هر جایی . همین که به یکی شان می گویی خب بی خیال، یا حوصله ی تو یکی را ندارم، فریاد هزار تاشان بلند می شود که من را چه می کنی؟ به من هم می خواهی بگویی بی خیال؟ حوصله من را هم نداری لعنتی؟
شب، سیاه چسبنده ی خفه کننده ای می شود که آن قدر جیغ می کشد تا خوابش ببرد. شب، همسری می شود که تمام روز پشت سرت دویده و تو بی اعتنا به او با آدم ها حرف زده ای و بلند خندیده ای و ‌کتاب خوانده ای و با مشتری ها گرم گرفته ای و از این کار به آن کار پریده ای و او تمام مدت حرف هایش را قورت داده و گلویش ورم کرده از حرف های نزده و حالا، با ته مانده ی جانت رسیده ای خانه، سرت را گذاشته ای روی بالش، او را دیده ای پشت سرت و گفته ای تو اینجا بودی؟ او هم فریاد و اشک را ریخته توی تمام حرف های قورت داده شده اش. و تو انگار دهانت را دوخته باشند.
شب است. با همه ی زیبایی و خوفش. با همه ی نجابت و فریبندگی اش. با همه ظرافت و شکنندگی اش. با همه ی رازهایش. با همه ی قصه هایش. شب است. شب. 


در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم. 


.

توضیحی شده ام! دلم می خواهد برای هر چیزی منطق پیدا کنم. حتا برای بی منطق ترین و بی شعورترین احساساتم. دلم می خواهد شرح بدهم همه چیز را. ذهنم پر از عدد شده. هر کالایی را می بینم دنبال کارکردش میگردم و اگر به کاری نیاید به نظرم دور ریختنی ست. آخر هر حرفی، هر متنی و هر اتفاقی از خودم می پرسم "خب که چی؟" حال و روز ترسناکی ست. کمتر پیش میاید ذوق زده شوم، از ته دل بخندم و دل سیری گریه کنم. قانون را استثناء کامل می کند، نظم را آشفتگی و این وضعیت پوکر فیس مرا تو! حالا هی ابرو کج کن و بگو چرا مرا دوست داری؟ که من برای هزارمین بار بگویم نمی دانم و تو بهت بر بخورد که برای چی در جواب سوالت داشتنی هایت را ردیف نکرده ام! این داشتنی ها را -کم و زیاد- همه دارند، آن چیزی که جز تو هیچ احدی در این عالم ندارد، اکسیر دلدادگی ست، افسون مجذوب شدن، سمّ دوستم بداری! تو تنها جادوگر دنیای مردی هستی که هیچ اعتقادی به جادو ندارد.


من نمی دانم خوشبختی چیست. مدت هاست که به معنای واژه ها شک کرده ام اما اگر خوشبختی احساس رضایت از زندگی باشد (که البته معنای آن را هم نمی دانم) حتما یک جایی میان خنده های تو جا خوش کرده. بخند مادر. بخند و خوشبختم کن. نه اینکه من تو را دوست داشته باشم و این دوست داشتنم از سر لطف باشد، من تو را نیاز دارم مادر، تو را با تمامِ غلظتِ بودنت.

 

پ.ن:

1. امیدوارم صدای گریه های بلندبلندِ مادرتان را نشنیده باشید. امیدوارم دلتان برای خنده های بلندبلندِ مادرتان تنگ نشده باشد. 

2. صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده


ببین پسرجان، تو بزرگ شدی. یادت می آید بهت می گفتند باید بزرگ بشی که بفهمی، منظورشان همین حول و حوالی بوده. حالا که پیمانه ی سی سالگی را هم تا ته سر کشیدی وقتش رسیده که با هم رو راست باشیم. وقتش رسیده تمام قامت، بدون اینکه ضربان قلبت خیلی بالا برود، بدون اینکه دست و پایت بلرزد و آب دهانت را نتوانی قورت بدهی بایستی روبروی حل نشدنی های زندگی ات. یا بپذیری شان و به خودت بیایی یا بروی گم شی از اینکه هنوز هم بچه ای. گریه زاری، قهر کردن، لوس بازی، مشغول اسباب بازی شدن، استعمال دخانیات و فرار کردن هم ممنوع. به من نگاه کن، می خوام چند کلمه مردانه باهات حرف بزنم. تو داری پیر میشوی. زمان دارد با سرعت می گذرد و تو و همه ی کسانی که دوستشان داری پیمانه شان دارد تمام می شود. می فهمی؟ داری می میری احمق. 


مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خنده هایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماه هاست ندیدمش و توی قم قرنطینه ی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم می‌رسد و از شما چه پنهان چکه هم می‌کند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجی ها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجره ها می‌ریزد توی خانه. 


از نادر نوشتن سخت است بس که زندگی کرده و آدم نمی‌داند کدام گوشه از این همه را روایت کند و راحت است بس که زندگی کرده و آدم نمی ماند که کدام گوشه را روایت کند. برای من نادر علاوه بر اینکه نویسنده ای بزرگ با آثاری بی نظیر است و علاوه بر اینکه شاعری ظریف بدون حتا یک کتاب شعر است، مردی ست که حرکت می کند. سراسر زندگی اش را حرکت کرده برای همین هم بعد از خواندن کتاب هایش آدم را به حرکت وادار می‌کند.

 

پ.ن:

من بعد از خواندن کتاب های یک نویسنده، خیالی از نوع دیدار با آن نویسنده دارم. رضا امیرخانی را خیلی دوست داشتم بغل کنم (که موفق شدم) با مصطفا مستور دلم می‌خواهد چای بنوشم، با بوکوفسکی سیگار بکشم، با تالکین توی بزرگترین کتابخانه ی دنیا کتاب بخوانم، به داستایفسکی خیره شوم، با چخوف قدم بزنم و. اما شدیدا دلم می‌خواهد با نادر به سفر بروم. خصوصا کوه، خصوصا کوه های سبلان. نادر برای من نماد حرکت است.


با هوش ذاتی و دقت عجیبی که انگار یکی از آپشن های چشم هاش بود -چون وقتی می خواست پشت جسمت، لا به لای روحت را کنکاش کند، حالت چشم هاش عوض می شد- بعد از یکی دو جمله ی کوتاه و ظاهرا ساده فهمید من شیفته ی کشف کردنم. همین جا بود که دانه ریخت. خیلی محتاط. چون هنوز نمی دانست من از آن دسته احمق هایی هستم که شجاعانه به سراغ تجربه های جدید و کشف های تازه می روند یا از آن دسته احمق هایی هستم که دلشان ضعف می رود برای سرک کشیدن و مزه کردن و پرده برداشتن و لمس لذت کشف های جدید اما به علت ترسو بودن، سراغ کم خطرترین ها می روند. من از دسته ی دوم بودم و او فرمانروای دسته ی اول بود.


هیچ وقت نیمه شب های بارانیِ روزهای قرنطینه کتاب های موراکامی را نخوانید! همچین خطایی فقط از یک دیوانه سر می‌زند. تاثیرش از دیدن انیمه های ژاپنی وقتی سرماخوردی و یک لایه ی خاکستری روی همه ی خاطراتت نشسته هم بیشتر است. کتاب های موراکامی همان درِ رنگ و رو رفته ی تویِ کمدِ اتاق است که فقط بعضی شب های بارانی قفلش باز می‌شود و تو را میان یک سرزمین خاکستری، عجیب، زنده و شدیدا حزن انگیز رها می‌کند . حالا چشم هایت را ببند و صدای چک چک باران روی روحت را لمس کن .


حالا تو هی بگو ابو محمدِ مشرف الدینِ مصلحِ فلان! برای من سعدی اسم نیست که نشانش دهم، که بهش اشاره کنم که ایشان هستند همان خانه خراب کنِ خنده رو. برای من سعدی روح طناز شیراز است. برای من سعدی حاکمِ حکمتِ شیرین و بی تکلف ایرانی ست. برای من سعدی مرد خوش لباسِ زلف شانه کرده ی دستار بسته است که لباس هایش را اتو کشیده و با گردن افراشته کوچه باغ های شیراز را قدم می‌زند (درست برعکس حضرت حافظ. زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست است حافظ) برای من سعدی تک و تنها تا کوه پشت امام زاده قندیلی بالا رفتن و شعر خواندن است. برای من سعدی شیطنت های جوانی ست. سعدی رفیق من است (درست عکس حافظ! با حافظ نمی‌شود رفاقت کرد. باید از دور بهش خیره شد. حافظ از نزدیک آتش می‌زند، خاکستر می‌کند. من گاهی با سعدی، نشسته ام و حافظ خوانده ام، فقط یکی دو غزل در هر نوبت که خیلی هم بدمستی نکنیم)

پ. ن:

:: به بهانه ی اول اردی بهشت. روز بزرگ داشتش.

:: میتوانید توی کامنت ها یک بیت مهمانم کنید.

:: آنچه سر پنجه ی سیمین تو با سعدی کرد / با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها