ساعت از دو و نیم هم گذشته. فردا ساعت نه قرار دارم اما قرار ندارم. پلکم سنگین نمی‌شود. خوابم را فروخته‌ام به یک کوه فکر و خیال. مخاطبین گوشیم را زیر و رو می‌کنم بلکم یکی از این شماره‌ها پر رنگ‌تر از بقیه شود که یعنی بیا به من پیام بده اما نمی‌شود. می‌روم سراغ آدم‌های مجازی. تمام پیام‌رسان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، چند تا پیام هم می‌نویسم و ارسال نمی‌کنم و سر آخر ناامید می‌شوم از آدم‌ها. حجم اتاق را انبوه تاریکی گرفته. سیاهی مثل خاک، مثل شن می‌ریزد روی سرم، می‌ریزد توی گلوم، می‌ریزد توی چشم‌هام . چشم‌هام را می‌بندم. به این فکر می‌کنم که لابد یک نفر یک جایی از این عالم دلش بدجوری شکسته که این حجم از بی قراری آوار شده روی سرم. همین که قصد می‌کنم بگویم خدایا ببخش متوجهش می‌شوم. تمام مدت اینجا بوده. خجالت می‌کشم از در به در زدنم. هیچی نمی‌گم. نه مثل همیشه با بغض می‌گویم یا ایها العزیز، نه می‌گویم انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی، نه می‌گویم یا اله العاصین. هیچی. فقط خیره می‌شوم به انبوه تاریکی اطرافم و اشک هام گرد می‌شود و سیاه می‌شود و سر می‌خورد پایین و بوی خاک نمناک می‌پیچد توی اتاق. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها