مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.

مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و یک جزیره بدون هیچ انسانی. سال ها می گذرد. تو از شدت تنهایی کلافه می شوی . داد می زنی. با مشت می کوبی به آب شور دریا. باز هم سال ها می گذرد و بالاخره یک کشتی پر از آدم از آن دورها سر و کله اش پیدا می شود. تو از شدت خوشحالی گریه می کنی. سوار کشتی می شوی و همه دلشان به حالت می سوزد. تا نیمه شب کنارت می مانند و حرف می زنی و حرف می زنند. وقتی همه رفتند، وقتی همه خوابیدند. شیرجه می زنی توی آب و شنا می کنی. شنا می کنی. شنا می کنی. به جزیره می رسی. از فرداش دوباره منتظر کشتی، هی داد می زنی، هی مشت می کوبی به آب شور دریا و هی کلافه می شوی از شدت تنهایی.

مثل وقتی تو می آیی. بعد از این همه سال نیامدن. من پشت دیوار پنهان می شوم. تو مدام نگاه به ساعتت می کنی. من آب دهانم را آهسته قورت می دهم. تو بالاخره خسته می شوی و می روی. من از پشت دیوار بیرون می آیم، می ایستم سر جای خالی ات و آه می کشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها