چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم .

دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آماده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت . همه آمده بودند. شلوغ بود. مادر گریه نمی کرد. من ولی تا صبح هی گریه کردم و بیدار نشدم. مدام از خودم می پرسیدم کی این همه بزرگ شدی داداش کوچیکه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها