حالِ خراب مثل گردِ خاکِ نرم، آرام روی تنِ آدم می نشیند. یک موقع چشم باز می کنی می بینی از فرق سر تا نوکِ انگشتِ پایت، خاکِ نرمِ کوره راه زندگی نشسته و تو بی خیال فقط آب دهانت را تف می کنی بیرون که این ماده ی تلخ و چسبنده بیشتر از این راه نفست را نبندد. عمیق نفس می کشی، محکم سرفه می کنی و باقی راه را آرام قدم می زنی. با خاکِ نرمِ چسبنده ای که نمیدانی از کجا آمد، چطور نشست و تا کجا قرار است همراهت باشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها